امیرمحمد جان
کوله بار زندگی
روزها می گذرند در پس کوچه های دل گرفته ، کوچه هایی به غمناکی کوچه شعر مهتاب شب فریدون که پر از خاطره های بی توهاست. توهایی که رنگ از کوچه ها برانداخته و با خود برده اند. تمام زندگی ام کوله باریست بر دوش. که سنگینی حجم کوچک و پر از استرسش کمر شانه هایم را شکسته است. سه سال است که در لابلای شیارهای مغزم تصاویر چهره مادرم با غمها و گریه ها و لبخندهایش و صدایش شاد و غمگین و حالات و حرکات و سکناتش ، ظرفیت حافظه ام را پر کرده است در ذهنم، در قلبم و در تمام وجودم جز یاد مادر چیزی نیست برای همین متوجه نشده بودم که امیرمحمد چقدر بزرگ شده . امشب بعد از گریه های ممتد و روح خراش نیکا بخاطر سرماخوردگیش و خواب آشفته و اجباری که ب...
یک صبح بی طاقت
به پیراهن آخر مادرم می اندیشم همان پیراهنی که قبل از اینکه مرگش در ان اتفاق بیفتد گریبانش چاک شد و جز پاره ای از آن در خاطرم نماند. به لحظاتی فکر می کنم که در قمار زندگی ضربان قلب مادرم را بر صفحه مانیتور رصد می کردم و خیال باخت آزارم می داد. به روزهایی که خاطرات می ناممشان و هیچ از آن در خاطر مشوشم نمانده است.به نم نم بارانی که انگار مراتب همدردی آسمان را برایمان تلگراف می کرد و بی پاسخ در پشت در بی تابی های ما ایستاده بود و نفهمیدیم کی دیده بر این همه غم بست. اول فکر می کردم مادرم را گم کرده ام و امروز در این ابهام غوطه ورم که من خدا را گم کرده ام یا او مرا، شاید سرنخ وجودم از دستم خارج شده است . احساس می کنم بی تابی هایم از آسمان قبر م...
دنیای درد
وقتی دردی قلب انسان را نشانه گرفته باشد هر جایی گوشه دنجی میشود برای عزلت نشینی. و وبلاگ امیرمحمد هم امروز بعد از چه کنم و کجا بروم های من، آغوش نوازش برای همدردی به روی احساسات زخمی ام باز کرد. سال 99 سالی پر از امتحان الهی بود برای من و ما در این سال دختر دایی جوانم، تنها خاله مهربانم و عمویم را از دست دادم و بی تابی های مادرم جز تا دهم فروردین 1400 با یک سکته حاد قلبی دوام نیاورد و در کنار عزیزان در خاک خفته اش ارامش گرفت و طوفانی از درد در دل های ما به پا کرد و ثانیه های ما را به سالها و سالها رنج رساند و روزها را در شب های مان گم کرد. هر وقت می خواهم در مورد این اتفاق غیر قابل باور فکر کنم بلکه راه در رویی برای عبور از...
سفره هفت سین
اینجا می خوام دو تا از عکس های امسالب بچه ها رو با سفره هفت سین در قرنطینه بذارم ضمن اینکه از امیر محمد می خوام هر چی دوست داره اینجا بنویسه به عنوان اولین قدم در تحویل گرفتن وبلاگش در آینده ای نه چندان دور خوب میریم که داشته باشیم دلنوشته امیرمحمد رو به نام خدا سلام به همه گی من امیرمحمدهستم 9سالمه وکلاس سوم هستم الان ساعت 4نیمه شب بابام خواب منو مامانم داریم وبلاگ نویسی میکنیم. خیلی به جانوران علاقه دارم . الان داره بارون میاد. مرگ بر کرونا با تشکر از بیانات گهر بار امیرمحمد اینم عکس پسرم همین الان یهویی ...
کرونا: فرصت ها و تهدیدها
نمی دونم چند وقته به این وبلاگ سر نزدم. نمی دونم چند روز و چند ماه و بعد از عدد رند تولدم گذشته، تقویم و ساعت وزاری سمت چپ و راست منن واسه تمایز زمان. عید 99 هم رسید. امیر محمد از شش ماه قبل از عید سوال صبحگاهیش قبل از برخاستن از رختخواب و آماده شدن برای مدرسه این بود" چند روز دیگه عید میشه؟" منتظر ماهی قرمز و جوجه رنگی و دید و بازدید بود و خیلی چیزای دیگه که اگر چه به زبون نمیاورد اما لبخندش در حالت بسته بودن پر از آرامش چشمامش اینو جار میزد که قند تو دلش آب شده. و بعد از زمزمه ورود این مهمان ناخوانده و منفور به کشورمون عید رو از یاد برد و مدتی بعد از جدی شدن قرنطینه بقول خودش حس یک زندانی در سلول انفرادی گلوش رو فشار میده. تا ...
روزهای پر احساس با هوا ی چهارنفره بهاری
احساسی که میگم از جنس گنگ سردرگمیه، نمی دونم استرس من زیاده یا روزا پر از استرسن. نیکا داره دو ساله میشه و من حوصله پرکشیده مو بدست نیاوردم که بیام دو تا مطلب بذارم.ان شاء الله امیرمحمد بزرگتر بشه ریش و قیچی رو میدم دست خودش . ماه رمضون داره میاد و امتحانات امیرمحمدم شروع شدن . اینقدر احساسات بیمار جورواجوری بهم دست میده که واقعا نمی دونم بیمارم یا خودبیمار پندار. ولی هر چی هست بد دردیه بد دردی نیکا خیلی بانمک شده و اگر چه خنده دار ولی کامل حرف میزنه و عشقش نشستن تو دستشویی و فراغت از خیال پنپرزه ولی کسی یاری نمیکنه .و خیلی ناراحتم که چرا از بدو تولد اون و نیمه راه زندگی داداش امیرش دست از ثبت وقایع و رخدادهای زندگی و این دو تا بنده محکوم...
زندگی جدید و وقایع اخیر
زندگی ما با اومدن نیکا کوچولوی جدید شد و هر کدوممون رو به نوبه خودمون و به اقتضای شرایط خوشحال، محدود و متعهد و مسئولیت پذیر کرد. نیکا 19 مرداد96 به دنیا اومد شش ماه اول که خوه بودم باب میل همه بود امیر لذت مادر تمام وقت رو به حسرت مادر پاره وقت می سنجید و بابایی لذت بوی غذای گرم و تازه رو می چشید و نیکا هم که قابل گفتن نیست. بعد از شش ماه دوباره کار شروع شد و نیکا و امیر بی تاب رفتن مامان و دیر برگشتنش شدن وشکم بابا دوباره عزادار غذاهای نه چندان تازه شد و البته در این وسط من می فهمم فرفره چه بدبختیه همه کارا با بدو بدو و عجله انجام میشه و البته آمپر استرس هی بالاتر میره تو این مدت فشار خون بالا که سوغات نیکا بود برام دمار از روزگار م...
نویسنده :
مامان امیر محمد
17:46
خیلی وقت پیشا
خیلی وقت پیشا حس و حال وبلاگ نویسی بیشتری داشتم اون موقع حضورم تو تلگرام ضعیف بود و تو اینستا ضعیف تر نیکا آجی امیرمحمد به دنیا اومد و الان وارد ماه هشتم شده تو فکرم وبلاگشون رو یکی کنم یا نه؟ به هر حال بعد از تصمیم گیری سعی می کنم بیشتر به وبلاگشون سر بزنم امیر نیکا رو خییییییلی دوست داره و نوکریشو میکنه ( میخوام بگم در این حد غیرمنتظره). امیر محمد باسواد شده حسابی و البته شاگرد اول هم هست. نیکا هم چهاردست و پا میره و کنترلش سخت شده مخصوصا در عملیات انتحاری حمله به درس و مشق داداشی تو یک ماه خیر و اندی قبل تر اخبار شوکه کننده و درهای بسته زیادی سر راهمون هم دل ازمون برد و هم زهره ازمون آب کرد تا جایی که دیگه توان دعا کردنمون هم نبو...
نویسنده :
مامان امیر محمد
16:51